وب سایت شخصی شیرین صوراسرافیل

سفرنامه 2

CamScanner 07-02-2023 10.16.48_2(2)

سفر زندگی

پس از بیرون آمدن از اداره آنگاه که احساس بیکار شدن و بیهوده بودن بر من غلبه کرد شاید آخرین راهی که می توانست به ذهنم برسد ایجاد یک آموزشگاه قالیبافی بود واقعیت آنکه اینکار را برای خودم سبک می¬دانستم مهندس کارشناس ارشد یک موسسه وزین تحقیقاتی کجا و کلاس قالیبافی کجا؟ واین را اغلب دوستانم گاه زبانی و گاه در چشمانشان نشان می دادند. بهرحال این آغازی برای گام نهادن من در راهی شد که سرنوشت و زندگی مرا در مسیری دیگر انداخت.

نداشتن امکانات مالی و هیچ گونه پشتوانه حمایتگر منجر به آن شد که برای گرفتن مجوز دو اطاق از خانه مسکونی را ظاهرا کلاس کردیم و به نظر می رسید که به عنوان یکی از معدود مواردی که ظاهرا انقلابیون با آن نظر مساعد داشتند مشکلی پیش نیامد هرچند سابقه حرفه ای من نیز بی تاثیر نبود.

مساله مکان را با مشارکت فامیل دوری در یک ساختمان نزدیک میدان ونک که آنزمان خلوت و نسبتا دست نخورده بود گرفتیم و من با کمک جوان علاقمندی (که از دانشگاه بوزار فرانسه در رشته طراحی چوب دکترا گرفته بود )که دراینکار یه یاریم آمد،کلاس هارا با دارهای چوبی زیبا و تزئینات ابتکاری دیگر او به زیبائی تزئین کردم آشنائی با این جوان تحصیل کرده را یادم نیست چگونه بود ولی میدانم که تقریبا ازآن زمان که به عشق خدمت به ایران امده بود (ونظیر بسیاری دیگر با سرخودگی این سرزمین راترک کرد ، با نهایت علاقه سعی کرد به من کمک کند چوب مورد نیاز برای ساخت دستگاه های بافت(که بسیار زیبا و دکراتیو طراحی شده بود) و ابزار چوبی و موادی دیگر ازجمله نخ و کلاف رنگ شده به مدد علاقه تعاونی های جدیدالتاسیس (که احساس می-شد عموما علاقه ای سنتی به فرش داشتند) فراهم شد و شاگردانی از دوستان و فامیل که از محیط کارگاه خوششان آمده بود و زنان و دختران شاغل که تحت فشارهای روانی و عصبی محیط کار در مرز شکستن بودند،جمع شدند سرنوشت کلاس که به مدد سابقه حرفه ای و تحصیلات تقریبا مرتبط با فرش من در حال رشد و شکوفائی بود و می رفت که پایه گزار نوعی آموزش آکادمیک تجربی در فرش شود در اندک زمانی با دشواری های مختلف روبرو شد ازجمله ناسازگاری شریک محل کاربه علت شوقی که از بالا رفتن قیمت ساختمان یافته بود بناچار به تعلیق گرائید.

از دوره کوتاه ولی پرتشتت کاری من با ماجراهای مختلفی همراه بود از داستان خلبان جتی که از افغانستان آمده و میخواست که ناراحتی تن ندادن به بمباران هموطنانش را با گره زدن بر تارهای قالی رفع کند تا شاگردان و عمدتا زنانی که ساعتی به اعصاب متشتج وافسرده خویش آرامش می بخشیدند و تا روستائی جوانی که به او جا و مکان دادم.و او صمیمانه به کار پرداخت ولی بعد ازچندی غیبش زد و زمانی دیگر روبه من آورد که اعتیاد سراپایش را گرفته بود با آنکه اشتباه بود از راه دلسوزی دوباره او را در پناه گرفتم ولی در نهایت کارش با یادداشت دردناکی که باخطی بد و دستهای لرزانی نوشته شده و با لحنی و شرمگینانه از من پوزش خواسته و خداحافظی کرده بود پایان یافت پایان که در واقع پایان زندگی کوتاهش بود داستان نهادهای کار و ادارات تازه شکل گرفته که هر روز به بهانه های عجیب و غریب واحکام غلاظ و شداد برکار ما سنگ می انداختند

یکی از آنهااداره کار بود که مرتب درباره ممنوعیت اختلاط زنان و مردان و در مواردی که من به دلایلی ازجمله نبود کلاس-های دیگر و یا نبود استادکار زن با نامه های تند و تیز و بلند بالا مقاومت میکردم امر به جداسازی کلاسها ویا تهدید به بستن کلاس میکردند که گاه تا مرحله عملی شدن پیش میرفت .

جالب بود که اداره ای که همواره در صلاحیت و تداوم کار ما دخالت می کرد بزودی نشان داد که میتواند ازاین آموزشگاه به عنوان یک مرکز مفید درجهت اهداف خوداستفاده کند. یک از روزها در کلاس باز شد و نزدیک به 13 14 خانم که اکثرا جوان بودند وارد کلاس شدند.

ظاهرا اداره کار آنان را فرستاده بود تا ما به عنوان آموزشگاه مورد اعتماد با امتحان گرفتن از آنها صلاحیتشان را برای گرفتن مدرک آموزشگاهی تائید کنیم وروشن بود که برای کنار آمدن با ادامه کار ما، تقاضای این نوع خدمت راکه کاری نسبتا وقت گیر و پر مسئولیت بود حق خود میدانست.

با این همه در سال های اول انقلاب کسانی بودند که گاه با دلسوزی بهر دلیلی در حل مشکلات و نیازهای ما همراهی می کردند کمکی را که برخی از این نهادها(شاید به دلیل جایگاه طبقاتی وعلاقه سنتی که به فرش داشتند)در دادن چوب و بعدهاکاغذ(برای چاپ کتابم که داستان دیگری است ) وآهن و نخ و رنگ و غیره به من کردند ازیاد نمی برم.

اما داستان دیگری که به دلیل تاثیر آن درکار های بعدی من باید یاد کنم ورود من درکار بافت فرش است .

از این بخش بدون یاد از خاطره ای غم انگیز که هیچگاه از ذهن پاک نشد نمی توانم یادکنم وآن ماجرای جوان خوشرو وریز نقشی بود که برای ثبت نام آمد و دستگاه کوچکی گرفت و روزهای معینی می-آمد وبه آرامی در گوشه ای ازکلاس به بافت فرش مشغول میشد ظاهرا دانشگاه را در جریان در گیری های آنزمان برای مدتی رها کرده بود بسیار با استعداد و کارش تمیز بود و بزودی دراثر همفکری وهمراهی با اعتقادت او علاقه ای احترام آمیز نسبت به من و در نتیجه به کلاس پیدا کرد بعد از چندی آمدنش به کلاس که بسیار مرتب بود قطع شد نیامد البته بودند کسانی که گاه حوصله اینکار را نداشتند و یا به دلایلی کلاس را نیمه کاره میگزاردند ولی درمورد او میدانستم که اینگونه نیست و نیامدن او اندکی برایم عجیب بود بخصوص که سراغ دستگاهش نیز نیامد..

چون غیبتش طولانی شد و به تلفن نیز جواب داده نمیشد، تصمیم گرفتم روزی به سراغ منزلش که به نزدیک منزل ما بود بروم و اینکار را کردم هنگامی که در زدم بعد ازمدتی دختر جوانی دم در آمد لباس سیاهش چندان توجه مرا جلب نکرد اما هنگامی که سراغ او را گرفتم با اشک آلود شدن چشمانش دلم فروریخت و خود را معرفی کردم بالحنی بغض آلود گفت از شما حرف زده بود و تعریفتان را میکرد گفتم بود؟ مگر چه شده ؟گفت باید خودتان حدس میزدید.ومن هرگز دلم نمی خواست حدسی این چنین دردناک بزنم.

دشوار بود که کار را رها کنم مجددا با مشارکت دوستی ساختمانی در خیابان بزرگمهر باقیمت نسبتا ارزانی گرفتیم که ساختمانی بزرگ وتازه ساز بود درآنجا می توانستم کار موفقی داشته باشم اگر بعدها نمی فهمیدیم که مجموعه ساختمان درحال مصادره است و تنها ساکنین آن ما هستیم و در نتیجه نه گرمایی در زمستان ونه سرمائی درتابستان درنتیجه کلاس خودبخود روبه تعطیلی رفت درانجا نیز مقداری هزینه کرده بودم ازجمله زدن چند دستگاه قالیبافی بود

ازانجا که آپارتمان را برای جداکردن قسمت قالیبافی با یک دیواره شیشه ای مات بدو قسمت کرده بودم از شرکا که وضع مالی خوبی داشتند درخواست کردم که درآنجا مستقر شوند و این منجر به آن شد که بعد به درخواست و با هزینه آنها چند دستگاه دیگر اضافه کنم و در واقع برای آنها ببافم داستان را که خود ماجرائی طولانی است کوتاه کنم نهایت آنکه فرشهائی که می بافتم به دلیل علائق آن زمان.بافت فرش های به عبارت امروزی تابلوئی و عمدتا از روی نقاشی های فرشچیان بود علیرغم آنکه در کار بافت و به ویژه رنگ مشکلی نداشتم ولی شاید مدت دو سال یا اندکی کمابیش کار من با کارگرانی که ضمن مهارت حرفه ای سخت درگیر کینه های انباشته خویش نسبت به کار فرما بودند.تجربه ای تلخ و تاحدودی عجیب بود.

بدیهی است که در اینجا هرگز هدف بد گفتن از زحمتکشانی که بعدهاسال¬های بسیاری از عمر خود را صرف دفاع از شان و حرمت آنان کردم نیست اما داستان روابط بین وابستگان فرش و صاحبان تولید روابط پیچیده ای است که بدان خواهم پرداخت

نهایت انکه چندی بعد از خود آنها شنیدم که برخی از آنان علیرغم دوستی و همراهی که با آنان داشتم چگونه گاه صداقت را فدای منافع خویش می کردند.یکی از شنیده ها که درعین ناباوری برایم جالب بود ماجرا اینکه نحوه پرداخت مزد به کارگرانی که ظریف باف و عموما ترک بودند به صورت هفتگی و با شمارش رج های بافته شده(قبال) بود و از آنجا که گره های هر رج مشخص بود من که در اینکار سخت بی تجربه بودم هر هفته بنا به اظهار خود آنان در تعداد گره مزد خود را دریافت می¬کردند و این را من زمانی دریافتم که فرش ها پایان یافته و کارگاه تعطیل شده و کارگران رفته بودند و مزد پرداختی براساس گره  به میزان زیادی بالاتر از تعداد واقعی گره های فرش بود بهرحال فرش ها رابه صاحبان آنها واگذار کردم و عملا جز مقداری تجربه نفع مادی ازکار نبردم بعد از خاتمه فرشها برای بار دوم از کارگاهی را که مجددا در آن سرمایه گزاری کرده و آراسته بودم با اندکی افسردگی بیرون آمدم من ماندم انبوهی از دار و پیچ و مهره و تزئینات کارگاه و بیشتر از همه مقادیر زیادی نخ که نمیدانستم آنها را چه کارکنم

سرگردانی بعدی من با کندن انبوه وسایل نصب شده از کلاس و مستقر شدن در جاهای عمدتا فاقد امکانات و نامناسب و تا حد زیرزمینی کثیف و پر از حشرات نزدیک میدان توحید همراه با داستان-های گاه حیرت انگیز و پر دردسر تا چندین سال رنج آور با زندگی من آمیخته شد.دراین مکان که تصادفا خیلی شلوغ بود نیز بخاطر انکه صاحبخانه ظاهرا قصد فروش انرا داشت نتوانستیم بمانیم البته خانه تاچند سال بعد سرجای خودش بود

دراینجا باید به خاطره ای جالب و در عین حال کمی غم انگیز اشاره کنم واینکه زنی ازمعاودین عراقی روزی بدفتر ما آمد ومن اورا که ظاهرا خیلی به بافت تابلو علاقه نشان میداد ثبت نام کردم ودار کوچکی برایش ترتیب دادم .اما وی نه تنها دراینکار چندان پی گیر نبود وعلاوه بران بسیار نا منظم بود در پایان دوره وی مدعی شد که ماچیزی یادش نداده ایم وباید دوباره اورا بدون گرفتن شهریه ثبت نام کنیم من که معمولا درچنین مواردی بسیار ازموضع ضعف برخورد می-کردم پذبرفتم وحتی یکی از شاگردان پیشرفته دیگر را مامور کمک به او که باگذاردن دوعینک روی یکدیگر میخواست کاری دشواررا انجام دهد. کردم انچنان که معلوم شد وی آدمی پر درد سر بود. ضمن داستانهائی که از زرنگی¬هایش تعریف می-کرد مدعی شد که دیوار آپارتمان کناری آپارتمان خودش را (که آنرا نیز دولت دراختیارش گزارده بود )سوراخ کرده وآنرا تصاحب کرده بود بالاخره ماجرا بدانجا رسید که برای بار سوم وی مدعی شد که باید دوره آموزش اورا تمدید کنم وازانجا که کار به مرحله باج خواهی وغیره رسیده بود این بار مقاومت کردم وی بعد از سرو صدای بسیار گفت الان میروم کمیته میاورم که اینجا زن ومرد مختلط هستند.باو گفتیم برو واینکاررا بکن. البته ما نیز اندکی با سفارش به حجاب و رعایت شئونات وغیره منتظر شدیم بعد از مدتی در باز شد وحاج اقای نسبتا چاقی وبا تعدادی ازهمراهانش وارد شد وی وقتی وارد کلاس شد،بنحو عجیبی حیرت زده شد و گفت عجب جائی است با حرف هائی که این خانم زد من فکر میکرد اینجا نوعی مرکز فساد است من از شما بسیار عذر میخواهم وهم امروز میروم وخودم دخترم را برای ثبت نام به اینجا میآورم البته بعد در اطاق دیگر گفت من میدانم که وی آدم ناراحتی است ولی خواهش میکنم او را یک جور راضی کنید گفتم من حرفی نداشتم ولی ظاهرا او کارش از همین نوع باج خواهی است بهرحال وی چند جلسه ای آمد و بعد از آن خودش دیگر نیامد

بعد ازتخلیه محل کاردوم وتعطیلی کلاس و پایان یافتن فرشهای درحال بافت من ماندم

من ماندم حجم زیادی از نخهائی که چه از تعاونی باقیمت دولتی گرفته بودم وچه بخاطر نیاز باقیمتی بس گران بطور ازاد خریده بودم   شاید اگر اندکی جسارت و یا به عبارتی زرنگی داشتم بسیاری را در همان زمان که دوران جنگ بود و می توانستم در بازار بسی گرانتر بقول معروف آب کنم ولی خوب من ازاین کارها بلد نبودم . بسیاری از ابزار و وسایل را تا سالیان بعد و.در آموزشگاه هائ گاهگاهی و بد عاقبت و در انبار خانه های متعددی که اسباب کشی می-کردم با خود به این سو وان سو می کشیدم.

و عاقبت پشم ها ونخ ها که بعضا از نوع ظریف و گرانبها بود و تقریبا متجاوز از 200 کیلو بود از روی ناچاری به منزل محقر یکی از کارگران قبلی که در کاروانسرائی در راه کرج زندگی می کرد بردم و قرار شد پولی هم به او بدهم و بعدا جائی پیدا کنم وآنها را برگردانم.

زمان جنگ بود نتیجه را خود می توانید حدس بزنید که طرف بعد از مدتی گم شد وچندی بعد نیز کسی به من زنگ زد وبا داد و بیداد که شما فرش مرا برده اید ماجرا را نفهمیدم ظاهرا وی با نام من از کسی سو استفاده کرده بود.واین باعث شد که به سراغش بروم و از نخ ها خبر بگیرم . ظاهرا وقتی خبر آمدن مرا شنیده بود پنهان شده بود. و من در برگشت سه بچه کوچک کثیف وبا لباس-های ارزان-قیمت وبا سرهای تراشیده در.آنجا دیدم که بچه های وی بودند که هنوز 25 سال نداشت.10 تومان که آنزمان ارزشی داشت به مادرشان دادم و نخ های برباد رفته را بدست فراموشی سپردم.

سعی کردم که داستان این دوران را که برای من سال هایی مملو از تلاش و مبارزه برای یافتن جای پایی برای استقرار و سال هایی انباشته از امید و ناامیدی و کوفتن به درهای بسیار در جستجوی کار برای پاسخ به نیاز درونی و دورانی غم انگیز و دردناک .سال های اولیه جنگ را خلاصه کنم زیرا که میدانم در آن سال¬ها کسان بسیار با داستان های بیشمار و سختی های بی شمارتر روزگار می گذراندند.

شاید بزرگترین دست آورد من تجربه ای بود که با استفاده از سابقه حرفه ای .و امر اموزش و مشارکت در تولید فرش و آشنائی با زندگی و تفکر کارگران بدست آوردم که اندک اندک نور آن روشنائی بخش راه آینده¬ام شد.کتاب فرش ایران که اولین کتاب من بود حاصل این دوران است.