انچه در پی می­آید هرنامی برآن نهاده شود اعم از شرح حال سفرنامه کتابنامه تفاوتی نمی کند اگر دانسته شود هدف انچه بدین شکل به نگارش در آمده چیست؟ بدیهی است هدفی که این نوشته ها تعقیب می کند ابتدا هدفی کلی است و آن امید دادن به دانشجویان هنرجویان و پژوهشگرانی جوانی که گام نهادن در راه پژوهش را ازهمان ابتدا با دیوارهای بلند محدودیتها و تنگناها و تنگدستیها و دهان های دایما گشوده برای نه گفتن کسانی که امکانات را در اختیار گرفته­ اند می­ بینند. اما اگر موضوع پژوهش که باید تلاش شودبی توجه به اعمال نظرهای کوته بینانه برای دوری از حوزه های انسانی و اجتماعی و حتی تاریخ یابی صحیح انتخاب شود راه تحقیق ولو کوره راه و مملو از سنگلاخ باشد از دستیابی بدور نیست .

سفرنامه ها

سفرنامه بخش دوم

پس از بیرون آمدن ازاداره آنگاه که احساس بیکار شدن و بیهوده بودن بر من غلبه کرد شاید آخرین راهی که می توانست به ذهنم برسد ایجاد یک آموزشگاه قالی­بافی بود واقعیت آنکه اینکار را برای خودم سبک می¬دانستم مهندس کارشناس ارشد یک موسسه وزین تحقیقاتی کجا و کلاس قالیبافی کجا؟ واین¬را اغلب دوستانم گاه زبانی و گاه در.چشمانشان نشان می¬دادند.بهرحال این آغازی برای گام نهادن من در راهی شد که سرنوشت و زندگی مرا در مسیری دیگر انداخت.

نداشتن امکانات مالی و هیچ گونه پشتوانه حمایتگر منجر به آن شد که برای گرفتن مجوز دو اطاق از خانه مسکونی را ظاهرا کلاس قالی­بافی کردم و به نظر می-رسید که به عنوان یکی از معدود مواردی که ظاهرا انقلابیون با آن نظر مساعد داشتند مشکلی پیش نیامد هرچند سابقه حرفه ای من نیز بی تاثیر نبود.

مساله مکان را با مشارکت فامیل دوری در یک ساختمان نزدیک میدان ونک که آنزمان خلوت و نسبتا دست نخورده بود گرفتیم و من با کمک جوان علاقمندی (که از دانشگاه بوزار فرانسه در رشته طراحی چوب دکترا گرفته بود )که دراینکار به یاریم آمد،کلاسهارا با دارهای چوبی زیبا و تزئینات ابتکاری دیگر او به زیبائی تزئین کردم آشنائی با این جوان تحصیل­کرده  را یادم نیست چگونه بود ولی میدانم که تقریبا از آن زمان که به عشق خدمت به ایران امده بود (ونظیر بسیاری دیگر با سرخودگی این سرزمین راترک کرد )، با نهایت علاقه سعی کرد به من کمک کند.

چوب مورد نیاز برای ساخت دستگاه­های بافت(که بسیار زیبا و دکراتیو طراحی شده بود) و ابزار چوبی و موادی دیگر ازجمله نخ و کلاف رنگ شده به مدد علاقه تعاونی های جدیدالتاسیس (که احساس می-شد عموما علاقه ای سنتی به فرش داشتند) فراهم شد و شاگردانی از دوستان و فامیل که از محیط کارگاه خوششان آمده بود و زنان و دختران شاغل که تحت فشارهای روانی و عصبی محیط کار در مرز شکستن بودند،جمع شدند سرنوشت کلاس که به مدد سابقه حرفه-ای و تحصیلات تقریبا مرتبط با فرش من در حال رشد و شکوفائی بود و می رفت که پایه گزار نوعی آموزش آکادمیک تجربی در فرش شود در اندک زمانی با دشواری¬های مختلف روبرو شد ازجمله ناسازگاری شریک محل کاربه علت شوقی که از بالا رفتن قیمت ساختمان یافته بود بناچار به تعلیق گرائید

از دوره کوتاه ولی پرتشتت کاری من با ماجراهای مختلفی همراه بود از داستان خلبان جتی که از افغانستان آمده و میخواست که ناراحتی تن ندادن به بمباران هموطنانش را با گره زدن بر تارهای قالی رفع کند تا شاگردان و عمدتا زنانی که ساعتی به اعصاب متشتج وافسرده خویش آرامش می بخشیدند و تا روستائی جوانی که به او جا و مکان دادم.وی صمیمانه به کار پرداخت ولی بعد ازچندی غیبش زد و زمانی دیگر روبه من آورد که اعتیاد سراپایش را گرفته بود با آنکه اشتباه بود از راه دلسوزی دوباره او را در پناه گرفتم ولی در نهایت کارش با یادداشت دردناکی که باخطی بد و دستهای لرزانی نوشته شده به لحنی و شرمگینانه از من پوزش خواسته و خداحافظی کرده بود پایان یافت پایان که در واقع پایان زندگی کوتاهش بود

 

داستان نهادهای کار و ادارات تازه شکل گرفته که هر روز به بهانه های عجیب و غریب واحکام غلاظ و شداد برکار ما سنگ می انداختند.یکی از آنهااداره کار بود که مرتب درباره ممنوعیت اختلاط زنان و مردان و در مواردی که من به دلایلی ازجمله نبود کلاس-های دیگر و یا نبود استادکار زن با نامه های تند و تیز و بلند بالا مقاومت می­کردم امر به جداسازی کلاس-ها ویا تهدید به بستن کلاس می­کردند که گاه تا مرحله عملی شدن پیش میرفت. .

جالب بود که اداره¬ای که همواره در صلاحیت و تداوم کار ما دخالت می¬کرد بزودی نشان داد که می­تواند ازاین آموزشگاه به عنوان یک مرکز مفید درجهت اهداف خوداستفاده کند.یکی از روزها در کلاس باز شد و نزدیک به 13-14 خانم که اکثرا جوان بودند وارد کلاس شدند..

ظاهرا اداره کار آنان را فرستاده بود تا ما به عنوان آموزشگاه مورد اعتماد با امتحان گرفتن از آنها صلاحیتشان را برای گرفتن مدرک آموزشگاهی تائید کنیم وروشن بود که برای کنار آمدن با ادامه کار ما، تقاضای این نوع خدمت راکه کاری نسبتا وقت گیر و پر مسئولیت بود حق خود میدانست..

با این همه در سال-های اول انقلاب کسانی بودند که گاه با دلسوزی بهر دلیلی در حل مشکلات و نیازهای ما همراهی می-کردند کمکی را که برخی از این نهادها(شاید به دلیل جایگاه طبقاتی وعلاقه سنتی که به فرش داشتند)در دادن چوب و بعدهاکاغذ(برای چاپ کتابم که داستان دیگری است ) وآهن و نخ و رنگ و غیره به من کردند ازیاد نمی برم.

اما داستان دیگری که به دلیل تاثیر آن درکار های بعدی من باید از ان یاد کنم ورود من درکار بافت فرش است. .

از این بخش بدون یاد از خاطره¬ای غم انگیز که هیچگاه از ذهن  پاک نخواهد شد نمی توانم بگذرم و آن ماجرای جوان خوشرو وریز نقشی بود که برای ثبت نام آمد و دستگاه کوچکی گرفت و روزهای معینی می-آمد وبه آرامی در گوشه­ای ازکلاس به بافت فرش مشغول می­شد.ظاهرا دانشگاه را در جریان در گیری-های آن زمان برای مدتی رها کرده بود بسیار با استعداد و کارش تمیز بود وبزودی در اثر همفکری و همراهی با اعتقادت او علاقه ای احترام آمیز نسبت به من و در نتیجه به کلاس پیدا کرد بعد از چندی آمدنش به کلاس که بسیار مرتب بود قطع شد و نیامد.

البته بودند کسانی که گاه حوصله اینکار را نداشتند و یا به دلایلی کلاس را نیمه کاره می­گزاردند ولی درمورد او می-دانستم که اینگونه نیست و نیامدن او اندکی برایم عجیب بود بخصوص که سراغ دستگاهش نیز نیامد وچون غیبتش طولانی شد و به تلفن نیز جواب داده نمی­شد، تصمیم گرفتم روزی به سراغ خانه­اش که به  ما نزدیک بود بروم و اینکار را کردم.

هنگامی که در زدم بعد ازمدتی دختر جوانی دم در آمد لباس سیاهش چندان توجه مرا جلب نکرد اما هنگامی که سراغ او را گرفتم با اشک آلود شدن چشمانش دلم فروریخت و خود را معرفی کردم بالحنی بغض آلود گفت از شما حرف زده بود و تعریفتان را می-کرد گفتم بود؟مگر چه شده ؟گفت باید خودتان حدس می­زدید.ومن هرگز دلم نمی خواست حدسی این چنین دردناک بزنم.

دشوار بود که کار را رها کنم مجددا با مشارکت دوستی ساختمانی در خیابان بزرگمهر باقیمت نسبتا ارزانی گرفتیم که ساختمانی بزرگ وتازه ساز بود درآنجا می-توانستم کار موفقی داشته باشم اگر بعدها نمی فهمیدیم که مجموعه ساختمان درحال مصادره است و تنها ساکنین آن ما هستیم و در نتیجه نه گرمایی در زمستان ونه سرمائی درتابستان درنتیجه کلاس خود به خود روبه تعطیلی رفت درانجا نیز مقداری هزینه کرده بودم که ازان جمله زدن چند دستگاه قالیبافی بود.

ازانجا که آپارتمان را برای جداکردن قسمت قالیبافی با یک دیواره شیشه ای مات بدو قسمت کرده بودم از شرکا که وضع مالی خوبی داشتند درخواست کردم که درآنجا مستقر شوند و این منجر به آن شد که بعد به درخواست و با هزینه آنها چند دستگاه بافت دیگر اضافه کنم و در واقع برای آنها به بافم داستان را که خود ماجرائی طولانی است کوتاه کنم نهایت آنکه فرش-هائی که می بافتم به دلیل علائق آن زمان.بافت فرش¬های به عبارت امروزی تابلوئی و عمدتا از روی نقاشی¬های فرشچیان بود علیرغم آنکه در کار بافت و به ویژه رنگ مشکلی نداشتم ولی شاید مدت دو سال یا اندکی کمابیش کار من با کارگرانی که ضمن مهارت حرفه ای سخت درگیر کینه های انباشته خویش نسبت به کار¬فرما بودند.تجربه¬ای تلخ و تاحدودی عجیب بود..

بدیهی است که در اینجا هرگز هدف بد گفتن از زحمتکشانی که بعد­ها بسیاری از سال­های عمر خود را صرف دفاع از شان و حرمت آنان کردم نیست اما داستان پیچیدگی روابط بین وابستگان فرش و صاحبان تولید است که بدان خواهم پرداخت.

نهایت انکه چندی بعد از خود آنها شنیدم که برخی از آنان علیرغم دوستی و همراهی که با آنان داشتم چگونه گاه صداقت را فدای منافع خویش می¬کردند.یکی از شنیده ها که درعین ناباوری برایم جالب بود،ماجرای نحوه پرداخت مزد به کارگرانی که ظریف باف و عموما ترک بودند به صورت هفتگی و با شمارش رج¬های بافته شده(قبال) بود.

از آنجا که گره های هر رج مشخص بود من که در اینکار سخت بی تجربه بودم هر هفته بنا به اظهار خود آنان در تعداد گره مزد کارکرد آنها را پرداخت می­کردم.و این را من زمانی دریافتم که فرش-ها پایان یافته و کارگاه تعطیل شده و کارگران رفته بودند و مزد پرداختی براساس گره  به میزان زیادی بالاتر از تعداد واقعی گره های فرش بود.بهرحال فرش¬ها رابه صاحبان آنها واگذار کردم و عملا جز مقداری تجربه نفع مادی ازکار نبردم.

بعد از خاتمه فرشها برای بار دوم از کارگاهی را که مجددا در آن سرمایه گزاری کرده و آراسته بودم با اندکی افسردگی بیرون آمدم من ماندم انبوهی از دار و پیچ و مهره و تزئینات کارگاه و بیشتر از همه مقادیر زیادی نخ که نمی­دانستم آنها را چه کارکنم.سرگردانی بعدی من با کندن انبوه وسایل نصب شده در کلاس و مستقر شدن در جاهای عمدتا فاقد امکانات و نامناسب و تا حد زیرزمینی کثیف و پر از حشرات نزدیک میدان توحید همراه با داستان-های گاه حیرت انگیز و پر دردسر تا چندین سال رنج آور با زندگی من آمیخته شد.دراین مکان که تصادفا خیلی شلوغ بود نیز بخاطر انکه صاحبخانه ظاهرا قصد فروش انرا داشت نتوانستیم بمانیم البته خانه تاچند سال بعد سرجای خودش بود.

دراینجا باید به خاطره ای جالب و در عین حال کمی غم انگیز اشاره کنم واینکه زنی ازمعاودین عراقی روزی بدفتر ما آمد ومن اورا که ظاهرا خیلی به بافت تابلو علاقه نشان میداد ثبت نام کردم ودار کوچکی برایش ترتیب دادم.اما وی نه تنها دراینکار چندان پی گیر نبود وعلاوه بر آن بسیار نا منظم بود.در پایان دوره وی مدعی شد که ماچیزی یادش نداده ایم و باید دوباره اورا بدون گرفتن شهریه ثبت نام کنیم من که معمولا درچنین مواردی بسیار ازموضع ضعف برخورد می-کردم پذبرفتم وحتی یکی از شاگردان پیشرفته دیگر را مامور کمک به او که باگذاردن دوعینک روی یکدیگر می­خواست کاری دشواررا انجام دهد،کردم

آنچنان که معلوم شد وی آدمی پر درد سر بود. ضمن داستان­هائی که از زرنگی¬هایش تعریف می-کرد،مدعی شد که دیوار آپارتمان کناری آپارتمان خودش را (که آنرا نیز دولت دراختیارش گزارده بود )سوراخ کرده وآنرا تصاحب کرده بود.بالاخره ماجرا بدانجا رسید که برای بار سوم وی مدعی شد که باید دوره آموزش اورا تمدید کنم و از انجا که کار به مرحله باج خواهی و غیره رسیده بود این بار مقاومت کردم وی بعد از سرو صدای بسیار گفت الان می-روم کمیته می-اورم که اینجا زن و مرد مختلط هستند.باو گفتیم برو واینکاررا بکن.

البته ما نیز اندکی با سفارش به حجاب و رعایت شئونات وغیره منتظر شدیم بعد از مدتی در باز شد وحاج اقای نسبتا چاقی وبا تعدادی ازهمراهانش وارد شد وی وقتی وارد کلاس شد،بنحو عجیبی حیرت زده شد و گفت عجب جائی است با حرف¬هائی که این خانم زد من فکر می­کرد اینجا نوعی مرکز فساد است من از شما بسیار عذر میخواهم وهم امروز می­روم و خودم دخترم را برای ثبت نام به اینجا می­آورم البته بعد در اطاق دیگر گفت من می­دانم که وی آدم ناراحتی است ولی خواهش می­کنم او را یک جور راضی کنید گفتم من حرفی نداشتم ولی ظاهرا او کارش از همین نوع باج خواهی است بهرحال وی چند جلسه ای آمد و بعد از آن خودش دیگر نیامد.

بعد ازتخلیه محل کاردوم وتعطیلی کلاس و پایان یافتن فرش­های درحال بافت من  ماندم و حجم زیادی از نخ­هائی که برخی را از تعاونی باقیمت دولتی گرفته بودم و برخی را نیز بخاطر نیاز باقیمتی بس گران بطور ازاد خریده بودم.شاید اگر اندکی جسارت و یا به عبارتی زرنگی داشتم بسیاری را در همان زمان که دوران جنگ بود و می¬توانستم در بازار آزاد بسی گرانتر بقول معروف آب کنم ولی خوب من ازاین کار­ها بلد نبودم.

.بسیاری از ابزار و وسایل را تا سالیان بعد و.در آموزشگاه¬هائ گاهگاهی و بد عاقبت و در انبار خانه­های متعددی که اسباب کشی می-کردم با خود به این سو وان سو کشیدم و عاقبت پشم¬ها ونخ¬ها که بعضا از نوع ظریف و گرانبها بود و تقریبا متجاوز از 200 کیلو بود از روی ناچاری به منزل محقر یکی از کارگران قبلی که در کاروانسرائی در راه کرج زندگی می-کرد بردم و قرار شد پولی هم به او بدهم و بعدا جائی پیدا کنم وآنها را برگردانم..

زمان جنگ بود نتیجه را خود می توانید حدس بزنید که طرف بعد از مدتی گم شد وچندی بعد نیز کسی به من زنگ زد و با داد¬و¬بیداد که شما فرش مرا برده¬اید ماجرا را نفهمیدم ظاهرا وی با نام من از کسی سو استفاده کرده بود.واین باعث شد که به سراغش بروم و از نخ-ها خبر بگیرم .ظاهرا وقتی خبر آمدن مرا شنیده بود پنهان شده بود .و من در برگشت سه بچه کوچک کثیف وبا لباس-های ارزان-قیمت وبا سرهای تراشیده در.آنجا دیدم که بچه های وی بودند که هنوز 25 سال نداشت.10 تومان که آنزمان ارزشی داشت به مادرشان دادم و نخ-های برباد رفته را بدست فراموشی سپردم..

سعی کردم که داستان این دوران را که برای من سال¬هایی مملو از تلاش و مبارزه برای یافتن جای پایی برای استقرار و سال-هایی انباشته از امید و ناامیدی و کوفتن به درهای بسیار در جستجوی کار برای پاسخ به نیاز درونی و دورانی غم انگیز و دردناک .سال-های اولیه جنگ را خلاصه کنم زیرا که میدانم در آن سال¬ها کسان بسیار با داستان¬های بیشمار و سختی¬های بی-شمارتر روزگار می¬گذراندند..

شاید بزرگترین دست آورد من تجربه ای بود که با استفاده از سابقه حرفه ای .و امر اموزش و مشارکت در تولید فرش و آشنائی با زندگی و تفکر کارگران بدست آوردم که اندک اندک نور آن روشنائی بخش راه آینده¬ام شد.کتاب فرش ایران که اولین کتاب من بود حاصل این دوران است