انچه در پی می­آید هرنامی برآن نهاده شود اعم از شرح حال سفرنامه کتابنامه تفاوتی نمی کند اگر دانسته شود هدف انچه بدین شکل به نگارش در آمده چیست؟ بدیهی است هدفی که این نوشته ها تعقیب می کند ابتدا هدفی کلی است و آن امید دادن به دانشجویان هنرجویان و پژوهشگرانی جوانی که گام نهادن در راه پژوهش را ازهمان ابتدا با دیوارهای بلند محدودیتها و تنگناها و تنگدستیها و دهان های دایما گشوده برای نه گفتن کسانی که امکانات را در اختیار گرفته­ اند می­ بینند. اما اگر موضوع پژوهش که باید تلاش شودبی توجه به اعمال نظرهای کوته بینانه برای دوری از حوزه های انسانی و اجتماعی و حتی تاریخ یابی صحیح انتخاب شود راه تحقیق ولو کوره راه و مملو از سنگلاخ باشد از دستیابی بدور نیست .

سفرنامه ها

سفرنامه بخش هفتم

پایان کتاب طراحان برای من هرچند بی هیچ تردید آغاز کتابی دیگر بود ولی آنچه در جریان تدوین.آن کتاب برمن گذشت به نوعی برتمام سویه های اندیشه و هدف من در کاری که انجام می­دادم اثر گذارد اول انکه جهت حرکتم بیشتر شهر­های قدیمی وحتی الاامکان آنانی که شهرت وقدمتی در بافت فرش داشتند بود طبیعتا نه هم سو با مسیر آنچه بنام تجارت در جامعه فرش جریان داشت و من این مساله را درمورد اغلب نوشته هایم اگرچه با توفیق نسبی مواجه بودند دریافتم.

کتاب بعدی درباره همدان بود .همدان شهری که سابقه اش از اکباتان باستانی بیشتر بود و شاهان آشوری از آن یادکرده بودند هگمتانه که هنوز آثار تاریخ و قرون را در گوشه وکنار خود به چشم می­کشد

شاید کتاب همدان چندان دشوار نبود زیرا وسعت منابع ومهم­تر از ان یاری و همکاری تعاونی-ها سازمان­های دولتی و ومراکز قالی­بافی که برغم زخم­هایی که بر تن او خورده بود هنوز زنده بود و  فعالیت داشت وآگاهی­های کسانی که از گذشته اعتباری داشتند بسیار موثر بود.

دراطراف همدان به تعبیری ۷۰۰روستا بود که غالبا قالی­بافی داشتند.شهری پر سابقه که ماجراهای بسیار وومواجهه با اقوام باستانی وتاریخی مختلفی را ازسرگذرانیده و مهاجمان و دشمنان هریک اثری تاریخی از خود به یادگار گذارده بودند.

درهمدان مشکلی که در بیشتر کارهای بعدی یعنی دور و پرت ویا کم اهمیت بودن جا ومکان وجود داشت مواجه نبودم.

بهار مریانج تویسرکان اسدآباد فامنین و رزن هریک اگر آثاری از گذشته خود نداشتند ولی مساجد و بقعه ها و اماکن قدیمی گاه گنجینه­های شگفت-انگیز بود و فرصتی که گوشه هایی از فرشبافی درخشان روستایی و بعضا عشایری استان همدان را کشف کنم

باکمک تعاونی وسایر مراکز مورد مراجعه و بیشتر فامیلی مهربان مشکلی از نظر اسکان نداشتم.جز در یک مورد آنکه به معرفی دوستی نزدیک به دوستی ثالث معرفی شدم و او به وضوح با بی اعتنایی آزار دهنده-ای با من برخورد کرد که هیچگاه از یادم نرفت و البته بعد­ها کمتر چنین موردی پیش آمد که من درشرایط مشابه قرار گیرم هرچند این برخورد و این که عملا می­دانستم که وظیفه­ای اجتماعی بردوشم گذارده شده که نباید ازچنین برخورد­هایی ناراحت شوم ولی اثر آن مدت­ها در ذهنم باقی ماند و اینکه چرا در یک کار ملی و میدانی وسیع که در واقع یک کار پژوهشی گسترده است و نیاز به امکانات فراوان دارد تا این حد در تنگنا و مورد بی اعتنایی قرار گیرد.بهرحال گاه افراد آرمانگرایی پیدا می­شوند که به چرایی مساله فکر نمی­کنند.

بعدها به دو دلیل من از نام او و خاندانش درکتاب به نیکی یادکردم که اولی کمک برادرش در مساله­ای که یاد خواهم کرد و دیگری اینکه غالب جاهایی که می­رفتم با اظهار علاقه و همراهی مردم مواجه می­شدم.دران زمان تاحدودی توان آن را یافته بودم که شب را درهتل بگذرانم وپیش آمده بود که بارها در شهرهای کوچک که کمتر امکانی پیدا می­شد شب را به شهر مبدا برمی گشتیم

جدای از این مسایل و مسایلی از این دست عمدتا در مواردی ازنوع درخواست فرش یا امکان و مکان برای عکاسی و یا اصولا همراهی نکردن برای دادن اطلاعات،که مواردی پیش می-آمد،گاه با وجود رنجش ودلگیری،سماجت و پی­گیری از راه های انجام کار بود.آیا در یک پژوهش میدانی درگستره­ای به وسعت ایران و صد­ها خوی و رفتار متفاوت آیا واقعا به جز با پافشاری وسماجت مداوم می­توان کاری را پیش برد.

به دنبال نکته­ای که دربالا اشاره کردم این که هیچگاه تصور نکردم که حق دارم درازای کاری که انجام می­دهم از کسی یا جایی طلبکار باشم دزسال-های بعد این خصلت رفتاری من زمان­هایی که به جلسات سخنرانی می­رفتم و یا به سمینار و برنامه خاصی دعوت می-شدم به صورت یک عادت درامد که گاه حتی متوجه آن نبودم در آمد وحتی زمانی که برای تدریس ویا داوری می­رفتم هیچگاه پیش نیامد که راجع به چند وچون وچگونگی ان پرس وجو کنم و کمی خنده دار و شاید هم غم انگیز بود آن که گاهی انچه می-بایست پرداخت شود به تعویق می­افتاد و یا نیازمند پی­گیری می­شد که من روی طلبکاری نداشتم و یا اصولا فراموش میکردم.

شاید البته این بنوعی عادات ذاتی ناشی از روحیه من بود که.بخشی مربوط به اعتقادی که به کارخود داشتم و بخش دیگر ناشی از کمرویی من بود که درمورد مسایل مالی به نوعی بی­نیازی و شاید هراس از مسایل مالی بدل شد. نمی­توانم شرح دهم که به طور کلی این مساله تاچه حد در زندگی باعث زیان و آسیب من شد. ومن توانستم دراین مرحله زندگیم تاحدی به بخش کوچکی از تنگناهای مربیان و مدرسان واهل فرهنگ نزدیک شوم..

البته شاید گاه یاری و کمکی در جهت بهبود کار امر دیگری بود و بهر­حال این را حق خود می­دانستم که درکتابی که برای مردم منطقه می­نوشتم برای پیشرفت کار انتظار کمک آنها را داشته باشم وگاه ناخواسته میزان همراهی و یاری افراد مبنای قضاوت من قرار می-گرفت.

درهمدان شاید اندکی شرایط مساعد بود و تقریبا از همکاری گروه-ها ونهادهای مورد مراجعه برخوردار شدم و باید بیفزایم که رفوگران و رنگرزان و قالی­شویان و برخی گروه­های پایین دست فرش همدان منابع اطلاعاتی مفیدی بودند.

درمجموع پژوهش درهمدان کار تقریبا آرام وبی دردسری بود اگر نبود یک سلسله حوادث ریز ودرشتی که کتاب همدان را به یکی از زیان بارترین کتاب­های من تبدیل کرد شاید درنهایت خاطره خوشی را به یادگار نگه می-داشتم

اولین و مهم­ترین حادثه در گذشت پدرم بود که خبر آن را در یکی از روز­هایی که در تعاونی همدان مشغول کاربودم به من دادند.صرف نظر از ان که من اصولا.فردی درونگرا بوده واصولا کمتر قادر به تظاهرات بیرونی هستم شوک ناشی ازخبر تا آن آندازه بود که من مدتی بهت زده درکنار میز طرفی که با او کارداشتم ایستادم.گاهی فکر می­کردم شاید ناظرین انتظار عکس العمل دیگری داشتند.

دراولین فرصت به تهران برگشتم البته ناخواسته این فکر درذهنم می­چرخید که او بیشتر پدر بچه­های دیگری از همسری دیگر بود.ولی بهرحال اگرچه شاید فرد بدی نبود ولی مردی بود از تبار مردان سنتی ایرانی که وجود همسر تحصیلکرده و پرتلاش خودرا برنمی تابید و نتیجه جدایی و بی پدر مادر شدن سه بچه اول بود با همه این­ها پدز بود و ما بچه­های اول به خصوص من سعی می-کردیم که این رابطه را حتی الامکان معنی بخشیم.بعد از بازگشت مدتی درگیر مسایل جنبی این موضوع بودم ولی از آنجا که در هر شرایط و هرنوع سختی،کار تنها آرام بخش من بود دوباره به همدان بازگشتم.

دربازگشت به همدان فرصت این را به خود دادم که باردیگر تور فراموش نشدنی خود را به شهر­هایی همچون تویسرکان با آن چشم­اندازهای بی نظیر و اسدآباد با آن دشت­های سرسبز که هردو در دامنه­های الوند زیر آسمان فیروزه­ای غنوده بودند تکرار کنم در این سفر­ها که غالبا لطافت هوا و غناوزیبایی طبیعی دشت-ها و مراتع سرسبز،که گاه انسان آرزو می­کرد درون تاریخ حرکت کند و با قدمت زندگی هزاران ساله مردمان در این زیستگاه-های کهن هم سو شود.هرچند که مغول با دشمنی این مناطق آباد را به همراه آرزوهایی این چنین بخاک وخون کشید

بگذریم اسد آباد به علت نزدیکی با همدان طرح۰های چندان متنوعی نداشت اما تویسرکان درگذشته نوعی فرش زیبا و چشم نواز تولید می-کرد که در محل آصادوقی (احتمالا آقا صادقی) نامیده می­شد.متاسفانه این فرش درحال حاضر نظیر بسیاری مناطق دیگر نه زیبایی و نه کیفیت فرش­های گذشته را همراه ندارد. اگرچه دستیابی به چند قطعه از فرش­های قدیمی و تصویری که از فضای عمومی داشتیم خاطره­ پایداری در ذهن من گذارد.

نهاوندشهری کهن با قدمتی که به پیش از تاریخ می­رسدو با سرزمینی مملو از آب و رودخانه و آبشار و طبیعت زیبا ومملو از دیدنی-های دلنشین،یکی دیگر از شهر­های همدان بود که هم اکنون که این نوشته ها برقلمم جاری می­شود آرزوی دیدار مجدد هر یک از این نقاط قلبم را می-فشارد.شاید من ازجهتی آدم خوش شانسی بوده- ام که به بخشی از خواسته های خود را که دیدن نقاط مختلف ایران بود با دیدن بسیاری از این نقاط رسیده­ام و یادآوری بیشتر آن  لحظات برایم لذت بخش است.

مطلب کمی به درازا کشید وشاید از بقیه داستان کتاب همدان به دور افتادم.شاید نوشتن کتاب با همه دشواری -های آن تا حدودی برایم آسان شده بود ویا حداقل آنقدر غرق کاری که انجام می-دادم بودم که سختی­ها را بها نمی­دادم.اما با تمام این احوال و با اینکه به هنگام شروع کتاب کمتر به پایان فکر می­کردم هرچه به انتها نزدیکتر می­شدم دغدغه اینکه چگونه آن را چاپ کنم و سراغ چه کسی بروم که به آسانی حاضر باشد کتاب راجع به فرش همدان را چاپ کند.ذهنم را اشغال می-کرد

در پایان یک روز پرکار در غروبی که روبه تاریکی می­رفت بر سر پشت بامی که در آنجا چند قطعه فرش را عکاسی کرده بودیم خسته از کار ناخواسته صحبت ما به چاپ کتاب رسید و بی اختیار اندوهی بدلم نشست.خیابان-های اطراف خانه خلوت بود و در نگاهی بی هدف به خیابان جمعی چند نفره نظرم را جلب کرد که ظاهرا راجع به زمینی و یا موقعیتی صحبت می­کردند.

هوا هنوز آن چنان تاریک نبود که نتوانم مهندس خرم استاندار اصفهان را تشخیص دهم.عکاس را ندا دادم که گویا استاندار است و او ناباورانه نگاهی به انان انداخت و هر دو با عجله به پایین دویدیم.حدس من درست بود و استاندار و معاونش آقای زبر دست (که اورا نمی شناختم) باچند نفر دیگر در آن جمع بودند.درحالی که سعی می-کردم با هیجان زده به انان نزدیک شدم شاید اگر خود او متوجه من نمی­شد من روی ان نداشتم که حرفی بزنم.واندکی خجالت و اندکی شرم -زدگی درحالی که سعی می­کردم آرام باشم جلو رفتم بهرحال او که تعجب کرده بود پرسید امری داشتید ومن سپس باعجله و شتاب­زده ماجرای کتاب و نیاز به کمک برای چاپ را شرح دادم وخوشبختانه اوراقی حاوی کپی بعضی صفحات (ان زمان کمبود کاغذ نبود ومن همواره سعی می-کردم از جریان پیشرفت کتاب وعکس­ها البته غالبا سیاه وسفید کپی بگیرم)از کاری که کرده بودیم همراهم بود.

من درطول حیات کاری خود که به مدد اول عمر طولانی و دوم روحیه جستجوگر خود که انسان­های بسیار را دیده و حداقل درمورد برخی از آن­ها که در ار تباط به کار پژوهشی که انجام می­دادم به قضاوت نشسته­بودم شاید با معدود انسان­هایی برخورده بودم که بدون نیاز به توضیح و توجیه با نوع کار رابطه برقرار کرده و با هدف آن همراه شده باشند.

درمورد برخی از آن افراد صحبت خواهم کرد ولی درمورد مهندس خرم نمونه شاخصی از­آن انسان­هایی بود که همواره آرزوی آنها را داشتم زیرا که وی بلا فاصله ارزش کار را برای شهری که زیر فرمان او بود و شاید هم اینکه یک زن در این تنگنای غروب و در امتداد انجام کاری دشوار خواستار همراهی او شده است دریافت و رو به معاونش گفت اقای زبر دست ببینید این خانم چه نیاز دارد او را یاری کنید.

این یکی از لحظات نادر و هیجان انگیز در زندگی من بود اگرچه پایانی تراژیک و فاجعه بار داشت ولی هرگز یاد آن انسان خدمتگزار و وطن­پرست را ازیاد نبردم .

اما داستان به همین سادگی نبود البته معاون که او نیز خود انسانی پاک نهاد بود بلا فاصله دراجرای دستور مافوقش دستور بررسی داد بعد از مدتی کوتاه برای برآورد هزینه­های چاپ کتاب و که من نیز رقمی ارایه داده بودم دستور داد که وامی به مبلغ ۸ میلیون تومان با بهره ۳٪ بدون هیچ وثیقه ای (شاید به ازای تعدادمعدودی کتاب) دراختیار من قرار دهند. اما این پول که درآن زمان برای من گنجی بود.هضمش کمی برای من دشوار بود.

دوباره باخجالت اجازه دیدن معاون را گرفتم.و وقتی به حضور او رسیدم ماجرا را گفتم و اینکه از لطفی که کرده اید بسیار سپاسگزارم ولی کتاب آن.هم کتاب فرش چیزی نیست که بزودی فروش رود و پول آن برگردد و برای من باز پرداخت لطفی که کرده اید سخت است.پرسید راه حل چیست؟  با شرمندگی گفتم این کتاب باید بیشتر در استان فروخته شود و طبیعتا باید تعدادی را خریداری کنید

معاون که گویا از هوش و درک مافوق خود بهره­ای برده بود طی یک فراخوان باورنکردنی برای هفته بعد هفت تن از روسای ادارات خود نظیر میراث فرهنگی و بازرگانی و استانداری وتعاونی چند اداره دیگر را موظف کرد که بعد از چاپ کتاب هریک ۱۰۰ عدد خریداری کنند و آنرا با امضا گرفتن از آنان که یک نسخه هم به من داد رسمیت بخشید.

طی یک روال بوروکراتیک سازمان برنامه و بانک و استانداری و چندین اداره دیگر که می­توانست بسیار طولانی باشد ولی غالبا با اشاره استاندار حل شد ۸ میلیون را دراختیار ناشری که می­بایست معرفی کنم گذاردند.

شاید این مرحله کتاب که البته بی دردسر نبود اکنون که به عقب برمی­گردم به معجزه­ای شبیه بود که مراحل آزار دهنده بعدی به قول معروف از دماغم در آورد.

کتاب را برای چاپ به چاپخانه دار ی سپردم که از طریق جوانی که بنوعی وابسته ما بود به من معرفی شده بود.آن جوان که او را “ر” می نامم تازه فارغ التحصیل شده و.کارش درگرافیک دردانشگاه خوب بود وی که ظاهری شوخ جذاب و خوشایند داشت بدنبال یک دوستی دانشجویی به نوعی درزندگی ما وارد شد و چون ظاهرا مدیر چاپخانه به امید ایجاد یک لیتوگرافی او را استخدام کرده بود من کار کتاب را بدون هیچ اگاهی واطلاع کافی از نیاز به تجربه و تخصص درکار مراحل تدوین کتاب را بدست او سپردم .

مطلب را کوتاه کنم من زیاد اهل فلسفه نیستم ولی گاه زندگی بعضی انسان­ها در این جهانی که کوتاهی عمر و پایان قطعی زندگی از آن زمان که فرد می­تواند اندیشه کند بر او روشن می­شود دانسته نیست چرا گاه کسانی این فرصت کوتاهی را که طبیعت بدانها داده به عمد یا برخی نا-خوداگاه به تباهی و نیستی سوق می-دهند .بدیهی است من از انانی که هدفی دارند وگاه برای دستیابی به آرمانی و یا رهایی از انواع اسارت-هایی که بر روح و زندگی آنها تحمیل می-شود جان خود را برکف می-گیرند حرف نمی زنم.صحبت من ازکسانی است که گاه بخت یا همه گونه شرایط زمینه دستیابی به نیازهای طبیعی و پیشرفت را در اختیار انها می­گذارد اما ظاهرا شور و غلیانی غیرقابل کنترل در درون انهاست که برخلاف این روال طبیعی حرکت می­جوشد وگاه باعث می-شود که نیرویی نامعلوم آنها را به سوی سرنوشتی نامشخص ولی فریبنده میراند.

و”ر”چنین بود ودراغاز راهی که با بر-آورد استعداد-ها و توانایی-های او اینده روشنی را وعده می-داد به ناگاه پشت پا برهمه چیز زد و با کمک یکی از بستگانش که در آن سوی مرز شهرت وموقعیتی داشت ازکشور رفت.

شاید اگر اوچند سال بعد خسته وویران باز نم گشت از زندگی ما رفته بود ولی این چنین نبود ووی بعد از گذراندن یک دوره پر فراز و نشیب وکسب چند موفقیت و شهرتی نسبی در کار و تعداد بیشتری شکست عمدتا تراژیک و فاجعه آمیز به ایران بازگشت و.با مرگی غم انگیز در اثر زیاده روی در حالی که هنوز جوان بود درگذشت.

او کتاب مرا که تمام مراحل قبل از چاپ حتی طراحی را بدست بی تجربه­گی و سهل انگاری تا حد بی اعتنایی لجاجت آمیز او  گذاشتم خراب کرد که حتی اصلاحات تاحد ممکن بعدی نیز نتوانست چندان کمکی بکند وکتاب بالاجبار با همان شکل وحتی مشکل ویرایش به چاپ سپرده شد البته ازانصاف بدور است که بگویم تفکیک رنگ­ها که تاحدود زیادی نشانگر زیبا شناسی غریزی او بود تاحدود زیادی راضی کننده بود.

انچه تنها به آن اشاره کردم شاهدان بسیار دارد تا آنجا که من باعکاس هنرمندومعروفی که ان زمان تاحد دوستی با او اشنا شده بودم چندبار خواستم که برای وادار کردن او به تسریع کار وساطت کند.بهرحال من بنا برعادت خود مساله را از سر گذراندم و او را بخشیدم و بعد­ها از مرگ دردناکش به شدت ناراحت شدم.

در اینجا ناچار از اشاره ­ای هستم و این که من به طور طبیعی فردی عمل گرا وبی­اعتقاد به دخالت هرگونه عامل بیرونی اعم از بخت،شانس،امکانات،تصادف،و خرافه در زندگی هستم اما در گذر زمان و بازگشت به زندگی خود  و اطرافیان وگاه مسایلی علت ومعلولی که دلایل آن برایم روشن نبود تاحدودی به عامل ژن و میراث اعتقاد داشتم و اینکه در پروسه زندگی نا عادلانه و غم انگیز”ر”به طور وضوح میراث­های روحی و روانی او تاثیر مسلم داشته است

بگذریم برگردیم به مساله چاپ که مرا با انسان شریف وپاک نهادی آشنا کرد که چون درگذشته است،برخود لازم میدانم او را با نامش محمد خانی یاد کنم که تازه انتشارات پیچاز راتاسیس کرده بود.وی که درحد امکان به “ر”یاری کرده و اطاق کار زیبایی برایش فراهم کرده بود و درحد امکان تلاش کرد که کار را که به کندی کشیده شده بود سرعت بخشد بهرحال کتاب را با زفع دشواری-های کوچک و بزرگی که پیش آمد به چاپ رساند تا با مسایل بعدی مواجه شود.

درجریان چاپ کتاب چند سفر به همدان کردم تا با طی مراحل کند بوروکراسی وام را زنده کنم ودرعین حال گزارشی از چگونگی پیشرفت کتاب بدهم تا احتمالا نگران وام پرداختی نباشند. سفر بعدی به همراه کتاب چاپ شده بود که من ابتدا نسخه­ای از آن را برای استانداری بردم.شاید سلسله حوادث بعدی که به سرعت اتفاق افتاد اندکی زمان رویدادها را تداخل کرده باشد.اما تا انجا که به خاطر دارم استاندار و بقیه دست اندر کارانی که در این مساله یاری کرده بودند خوشحال شدند وتا آنجا که به من خبر دادند استاندار کتاب را درنمایشگاه یا جای دیگری به شهادت عکسی که به من داده شد  به مافوق خود که در آنزمان هاشمی رفسنجانی بود هدیه داده بود.

بهرحال من در آن زمان شاد از اینکه از زیر بار فشاری که چاپ کتاب به من وارد کرده بود ازیاد برده بودم که فرصت بازپرداخت وام شش ماه است که بزودی سر رسید.زمانی که برای ادای عهد اداراتی که خرید کتاب را تعهد کرده بودند به همدان رفتم با مساله­ای مواجه شدم که برای مدتی زندگی مرا که می-رفت به آرامشی برسد بهم ریخت.استاندار ظاهرا به دلیل اختلاف با روحانی صاحب نفوذ استان از مسئولیت خود برکنارشده و یا استعفا داده بود و بهرحال همان زمان یا بعد ها به استانداری بلوچستان رفت.

من در کتابم ازاو به نیکی یادکرده وبعدها نیز در استاندار  بلوچستان نامه ای به او نوشتم و  پیشنهاد نوشتن یک کتاب درباره بلوچستان را کردم و ظاهرا به نظر می-رسید که چندان امکان و یا اراده­ای برای این کار ندارد. وی در زمان استانداریش به غیر از من که درمورد خاصی از کمک او بهره برده بودم مردم همدان.بسیار به مدیریت وکارایی و لیاقتش معترف بودند. مهندس خرم بعد ازچندی از استانداری بلوچستان برکنار شد و نظیر بسیار ی ا زانسان­های کارامد وشایسته دیگر نظیر شهردار و چند تن دیگر قربانی اختلافات گروهی شد حداقل من دیگر خبری از او نشنیدم .

اما سرنوشت تعهدات اداراتی که اخلاقا متعهد به خرید کتاب شده بودند برای من جز سرافکندگی و پشیمانی ببار نیاورد و اگر درهای اطاق­های این ادارات بر رویم بسته نمی بود­باید پای صحبت-هایشان می نشستم تا همراه آنان در پی ندبه ­ها و زاریشان برای نبود بودجه و درماندگی گریه کنم.

نتیجه کار قابل حدس بود و من ماندم ۸ میلیون بدهی که فکری برای کتاب چاپ شده نداشتم .با اندوه و سرخوردگی چندین بار دیگر به استان رفتم و باکمک برخی که تاحدودی دشوار مرا درک کرده بودم نهادهای وام دهنده را راضی کردم که وام را تقسیط کرده و یا حداقل باز­پرداخت آن را به عقب بیاندازند.البته همراهی یکی از انها که از بستگان همان خانواده ای بود که ذکر کردم و چون کاری برایش انجام داده بودم سعی کرد همراهی کند.

از پرداخت به عجز و زاری بیزارم و گاه اگر درماندگی نیز درزندگیم پیش آمده سعی کرده ام که آن را به طریقی حل کنم. مساله کتاب همدان که حتی نمیدانستم آنرا به چه کسی برای پخش واگذار کنم اولین و بزرگ ترین شکست و زیان در مسیر کار من بود.بخشی از کتاب که علیرغم مسایلی که ازسر گذرانده بود کتاب پر محتوا وبا چاپ خوبی بود را خود برداشتم که آن را غالبا به دوستان وبه ويژه به دانشجویان وعلاقمندانی که بدیدارم می آمدند و یا بنا به دعوت به دانشگاه-ها می­رفتم می­دادم و تعدادی نیز به کسانی که درهمدان به من یاری کرده بودند هدیه دادم و ه بقیه که پیش ناشر مانده بود به تدریج درنمایشگاه­ها و یا بوسیله کسانیکه به صورت عمده طالب بودند.فروخته شد.

امروز این کتاب نایاب است وبسیاری از نهادها ویا کسانی که با فرش سروکاردارند بخصوص درهمدان کتاب را می­شناسند و یا با خود دارند.هرچند یادآوری مسایلی که ضمن چاپ از سر گذراندم گاهی غبار اندوهی بردلم می­پاشد اما تاریخ منقوش همدان یکی ازکتاب-های من است که جز به خاطر فرمت کتاب و تغییر ابعاد آن کمتر دلم می­خواهد که تغییری در محتوای آن (جز درجهت تکمیل) ایجاد کنم واین تنها نقطه روشنی است که از آن زمان باقی مانده است