سرزمین من ایران 5

سرزمین من ایران

سرزمین من ایران 5

به سرزمینم بازگشتم از سرزمینی دور هرچند همه‌چیز خوب و عالی بود هوای خوب آب و دریا و گوه و جنگل آسمانی که به رنگ فیروزه بود وشب‌ها نور روشن آتشبازی­‌‌ها ستاره‌ها را کم‌رنگ می‌کرد. راه­‌های صاف و و طولانی که انبوه جنگل‌ها زیبایی راه‌ها را بی‌انتها می‌­نمود. فروشگاه‌های مملو ازجنس‌های برچسب خورده و‌تر و تمیز و تحت نظارت که هرگونه احساس نگرانی کمبود رابی معنی می‌­کرد. اما برای من که دنبال تاریخ و گذشته کشور بودم هنوز سرخ پوستانی بودند که با خشم به برج­‌ها و فروشگاه­‌ها و خیابان­‌های رنگینی که بر زمین­‌های آنان سبز می‌­شود می‌ ­نگریستند، به نظر می‌­رسید (یاحداقل ادعا می‌­شد) که به آنان حقوقی داده شده است. اما حتی در انتهای این نمایش پر جلا و باشکوه و مدرن خیابان‌هایی نیز برای معتادان وبی خانمان‌ها وجود دارد.

اما در ان جایی که من بودم مردمانی آرام و و خوشرو دیده می‌­شدند. که درمیان ان‌ها حضور چهر­های آشنا را بلافاصله می­شناختی درهر فروشگاهی هر اداره‌ای و هر مرکز کاری بسیار می‌­شد که به زبان رایج حرف می­زدی و جواب را به زبان آشنای فارسی می‌­گرفتی اما در زیر این چهره ­های عموماً جوان و زیبا نیمه‌پنهانی بود که اندوه و نارضایتی عمیق دوری از وطن را با خود حمل می‌­کرد. شگفت که آن را از چشم و زبان وبیان کسانی در می‌یافتم که سالیان طولانی درآنجا زیسته و گاه حتی درآنجا‌زاده شده ­اند و عشق و حسرت پدر و مادر را در خود دارند.

اما به هرحال آنجا سرزمین من نبود و من همه‌چیز را می‌­دیدم تایید و تحسین می-کردم با مقایسه مداومی که همواره بغضی در گلو و دردی درسینه‌ام می‌نشاند که ما چه چیز کم داریم از سرزمینی که یک دهم تاریخ ما قدمت ندارد و در مقابل تاریخ چندین هزار‌ساله کشور ما آنان سرزمین خودرا با بیرون راندن وحشیانه ساکنان اصلی آن بدست آورده‌اند. البته در اینجا قصد بازگشت به گذشته‌ها و خاک پاشیدن در چشم کسانی که به هرحال درطول کمتر از دو قرن به یاری راهبران و برگزیدگانی شایسته کشور و. جامعه متعادل خویش را ساختند نیست اما هر لحظه در ذهنم این پرسش جریان دارد پرسشی که عباس میرزا شاهزاده شجاع ایران از آن خارجی بیگانه پرسید بیگانه بگو فرق ما با شما چیست؟ اما می-دانست که پاسخی نیست و ما نیز همچون اوباید پاسخ را درجاهای دیگری جستجو کنیم

اما در بخش‌های قبل از گنجینه‌های این سرزمین زیاد نوشتم هنوز نیز بر آن باورم و با تفاوت ده‌ها برابر و بلکه بیشتر زیرا که سرزمین و وطن یک واقعیت است واقعیتی که همه‌جا با توست هرجا میروی و هرچیز و هرکس را می‌بینی کسانی که بعد از سال­‌ها زندگی در آن سرزمین­‌های ایده ال دلشان برای این سرزمین پر می‌کشد انبوه جوانان و میان سالانی که هرچند که زندگی خود را با ان سرزمین آمیخته‌اند از خود می‌ ­پرسند چرا من اینجا هستم و تو در دل خود با او همدردی می­کنی کو کجاست آن دست همتی که بجای خاک پاشیدن بر میراث­‌ها و بر باد دادن داشته‌ها و استعدادها مفهوم وطن و سرمین را بشناسد. و بر آن حرمت نهد.