در ده گندمزار چند نفری به فرشبافی اشتغال داشتند، اما استاد مراد، ماهرتر از بقیه بود و برای همین، فرشهایش زبانزد خاص و عام بود. در غروب آن روز بهاری این خبر، مثل برق توی آبادی پیچید که استاد مراد فرشباف به این دلیل که کار و حرفه آباد و اجدادیاش لوکس تشخیص داده شده است، عنقریب از کار فرشبافی منع میشود تا به کشت و زرع بپردازد خبر را توی قهوهخانه عارف قهوه چی، رحمان معلم، آبادی به استاد مراد نشان داده بود در یک روزنامه نوشته بودند که کار فرشبافی لوکس و غیر ضروری تشخیص داده شده است. رحمان، گفته بود که رئیس یکی از ادارهجات که کارش در امور فرش و فرشبافی جمعوجور میشود این حرف را زده استاد مراد که فرشهایش شهرت عالمگیر دارد، با عجله آمد خانه و سری به کارگاه قالیبافیاش زد گلی خواهرزاده استاد و دخترش سوگل پشتدار قالیبافی نشسته و سرگرم بافت بودند. استاد مراد، خدا را شکر کرد که فصل امتحانات گذشته و حالا دخترهای جوان فامیل میتوانند در فرشبافی یار و یاورش باشند و نانی هم به آنها برسد به قول اهالی آبادی ما، فرشهای استاد مراد و گرجی خانم، زن وفادار و صبورش را مثل زر سر دست میبردند، او با اینکه به پول و پلهای رسیده بود، اما خودش را نباخته بود با آرامش و طمأنینه کار میکرد حریص هم نبود که هر چه زودتر و بهر قیمت ثروتمند بشود و به قول خودش با ضایعکردن نقشه و بافت مطابق میل بعضیها ببافد یا به جوانها فشار بیاورد مزدی که او میداد، سروصدای بعضیها را در آورده بود، میکند، اما او معتقد گفتند ولخرجی میاست که یک دختر جوان فرشباف، امروزه باید جهیزیهاش را پایدار قالی فراهم کند تا بحال خیلی از دخترهای آبادی از همین راه صاحب جهیزیه شده بودند اما آن روز غروب استاد، به دار قالی و دخترها که میخواندند و میبافتند، خیره شده بود. بالاخره، سوگل صدایش درآمد و گفت آقا جون چی شده؟
استاد مراد گفت چی بگم دختر گفتن کار ما لوکس است، یعنی یک کار واجبی، نیست ضررش بیشتر از نفعشه
و ازین جور حرفا…!
سوگل، لحظهای دست از بافت کشید و گفت: فرشبافا گفتن؟
پدرش خندید و گفت نه دختر جون، یکی از صاحب منصبا!
سوگل گفت: گفتن فرشبافی دخل نداره؟ اینکه حرفه بیربطیه!؟
استاد گفت: والله چی بگم گفتن دیگه حرفزدن که خرج نداره،
گلی خندید و گفت دایی جون، شاید برای اونا دخل داشته باشه!
استاد مراد گفت: خواهرزاده، از این حرفا نزن که خدا رو خوشش، نمیاد بزار اونا حرفاشونو بزنن، ما هم کارمونو بکنیم حالا اگه فرشبافی لوکسه، فرشا بمونه زیر بغل خودمون، از ما نخرن!
استاد آماده شده بود از کارگاه بیرون برود که ناگهان برگشت و گفت: – پدر آمرزیدهها تازه اومدن به ما کشت و کار یاد بدن انگار کسی که فرش میبافه کشت و کار حالیش نیست، یه عمره ما داریم کشت و کار میکنیم به گاو گوسفند امون میرسیم، فرش هم میبافیم اگه راس میگن، جلوی این دلالها رو بگیرن که راه افتادن دوره و فرشهای بنجل سفارش میدن و میگن صادراتیه سوگل: گفت آقا جون غیظ نکن حرف رو باد میبره ما کار خودمونو میکنیم، بذار اونا هم حرف خودشونو بزنن. حرفزدن که خرج نداره، شاید هم به قول گلی براشون دخل……..
در این موقع استاد مراد حرف سوگل را قطع کرد و گفت:
نگو دختر! غیبت خوب نیست به جای این حرفا دست بجنبانین، این دو تا قالی هم بافتاش تموم بشه، امسال به لطف پروردگار وضع زراعت هم خوبه هم خرج و برج عروسی تو در میاد و هم هزینه درسخواندن برادرت علی در دانشگاه فرش را ما میبافیم، بذار بحثاش را بعضی صاحب منصبا! بکنن دخترها خواندن و بافتن را از سر گرفتند.