در دوره ای از زندگی آن زمان که هدف و آرزو برایت معنا پیدا میکند و پا به عرصهای می-گذاری که مفاهیم خاصی در زندگیت شکل میگیرد، پیش از آنکه بدانی و بفهمی مسیری پیشرویت گشاده میشود که درآن باهمه پیچوخم-ها و حتی گم شدنهایی که گاه زندگی (به عبارتی سرنوشت و یا تصادف) نشان نادرستی برسر راهت میگزارد نحوه تفکر واندیشهات شکل میگیرد از زمانی که با کتاب و سینما و به میزانی کمتر با ورزش وکارهای دستی و دوستیهای تقریباً پایدار آشنا شده بودم مدتی میگذشت و به علایق و استعدادهایم تا حدودی پی برده بودم یکی از استعدادهایم شعر بود شاید اگر میراث ژنتیک درست باشد آن را از مادرم که به روانی شعر میگفت به ارث برده بودم داستان شعر بلندی که در مدرسه گفتم تکتک کارکنان مدرسه را به طنز گرفتم و بعدها بابت آن هرگز خود را نبخشیدم، دریکی از سفرنامه گفتهام. مساله مهمتری که مرا برای همیشه از دنیای شعر بیرون کشید آشنایی با کتابهای کسروی بود. که ترجیح میدهم درباره این مساله بحث نکنم چون دامنه وسیعتری دارد.
اما وداع من با شعر و شاعری مانع از آن نشد که علاقه خود را به بخش باشکوه و برجسته شعر حماسی و ملی و بعضاً با گرایشهای رمانتیک شاعران نوگرا و نواندیش از دست بدهم دوره رحمانی و نادر پور و اخوان فروغ کسرایی و شاملو از دست بدهم. اشعار بعضاً آرمانی و ساختارشکن و تاثیرگذار شاعران نوگرا خواسته و ناخواسته جوانانی نظیر ما را از دنیای شاعرانه کهن هرچند پرشکوه و غرورآفرین بهسوی سرودههای خود می-کشیدند. اما اگر اهل مطالعه بودی مشکل میشد دهخدا و نیما و ملکالشعرا و پروین اعتصامی و خانلری برخی دیگر را با آن مجموعههایی گاه با تک سرودههایی درخشان ندیده بگیری. هرچند که گاه بین آنها از نظر سبک و نگرش و بعضاً وزن اجتماعی تفاوتهایی در میان بود. در آن دوره خاص تلاش جستجو گرانه من ب دنبال دنیاهای گستردهتر شعر عقاب دکتر خانلری بود که با دسترسی به وجهی از دنیای فلکی و آرمانی شاید اثری روحی و معرفتی بر من گذاشت که بهنوعی تبلوری از آرزوهای بلند پروازانهای که بیشتر رو بهسوی یک هدف آرمانگرایانه داشت بود.
شعر عقاب که بنا به گفته خانلری درسال ۱۳۲۱ و با نگاهی به داستان دختر سروان اثر پوشکین شاعر نامدار روس سروده شده با متن جملهای از کتاب خواص الحیوان «گویند زاغ سیصد سال بزید و گاه سال عمرش ازاین نیز بیش باشد. عقاب را سال عمر سی بیش نباشد» به صادق هدایت تقدیم شد.
متن شعر
گشت غمناک دل و جان عقاب / چو ازو دور شد ایام شَباب
دید کش دور به انجام رسید / آفتابَش به لب بام رسید
باید از هستی دل برگیرد / ره سوی کشور دیگر گیرد
خواست تا چاره ناچار کند / دارویی جوید و در کار کند
صبحگاهی ز پی چاره کار / گشت بر باد سبک سیر سوار
گلّه کاهنگ چرا داشت به دشت / ناگه از وحشت پر ولوله گشت
وان شبان، بیمزده، دل نگران / شد پی بره نوزاد دوان
کبک، در دامن خاری آویخت / مار پیچید و به سوراخ گریخت
آهو اِستاد و نگهکرد و رمید / دشت را خط غباری بکشید
لیک صیاد سَر دیگر داشت / صید را فارغ و آزاد گذاشت
چارهی مرگ، نه کاریست حقیر / زنده را دل نشود از جان سیر
صید هر روزه به چنگ آمد زود / مگر آن روز که صیاد نبود
آشیان داشت در آن دامن دشت / زاغکی زشت و بد اندام و پلشت
سنگها از کف طفلان خورده / جان ز صد گونه بلا در برده
سالها زیسته افزون ز شمار / شکم آکنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا دید عقاب / ز آسمان سوی زمین شد به شتاب
گفت که: «ای دیده ز ما بس بیداد / با تو امروز مرا کار افتاد
مشکلی دارم اگر بگشایی / بکنم هرچه تو میفرمایی»
گفت: «ما بنده درگاه توییم / تا که هستیم؛ هواخواه توییم
بنده آماده، بگو فرمان چیست؟ / جان به راه تو سپارم، جان چیست؟
دل، چو در خدمت تو شاد کنم / ننگم آید که ز جان یاد کنم»
این همه گفت ولی با دل خویش / گفتوگویی دگر آورد به پیش
کاین ستمکار قویپنجه، کنون / از نیاز است چنین زار و زبون
لیک ناگه چو غضبناک شود / زو حساب من و جان پاک شود
دوستی را چو نباشد بنیاد / حَزْم را باید از دست نداد
در دل خویش چو این رای گزید / پر زد و دورتَرَکْ جای گزید
زار و افسرده چنین گفت عقاب / که: «مرا عمر، حبابی است بر آب
راست است این که مرا تیز، پر است / لیک پرواز زمان تیزتر است
من گذشتم به شتاب از در و دشت / به شتاب ایام از من بِگُذشت
گر چه از عمر، دل سیری نیست / مرگ میآید و تدبیری نیست
من و این شهپر و این شوکت و جاه / عمرم از چیست بدین حد کوتاه؟
تو بدین قامت و بال ناساز / به چه فن یافتهای عمر دراز؟
پدرم از پدر خویش شنید / که یکی زاغ سیه روی پلید
با دوصد حیله به هنگام شکار / صد ره از چنگش کردهاست فرار
پدرم نیز به تو دست نیافت / تا به منزلگه جاوید شتافت
لیک هنگام دم بازپسین / چون تو بر شاخ شدی جایگزین
از سر حسرت با من فرمود / کاین همان زاغ پلید است که بود
عمر من نیز به یغما رفته است / یک گل از صد گل تو نشکفته است
چیست سرمایه این عمر دراز؟ / رازی این جاست، تو بگشا این راز»
زاغ گفت: «ار تو در این تدبیری / عهد کن تا سخنم بِپْذیری
عمرتانگر که پذیرد کموکاست / دگری را چه گنه؟ کاین ز شماست
ز آسمان هیچ نیایید فرود / آخر از این همه پرواز چه سود؟
پدر من که پس از سیصد واند /کان اندرز بد و دانش و پند
بارها گفت که بر چرخ اثیر / بادها راست فراوان تاثیر
بادها کز زبر خاک و زند / تن و جان را نرسانند گزند
هر چه از خاک، شوی بالاتر / باد را بیش گزندست و ضرر
تا بدانجا که بر اوج افلاک / آیت مرگ شود، پیک هِلاک
ما از آن، سال بسی یافتهایم / کز بلندی، رخ برتافتهایم
زاغ را میل کند دل به نشیب / عمر بسیارَش ازان گشته نصیب
دیگر این خاصیت مردار است / عمر مردار خوران بسیار است
گند و مردار بهین درمان ست / چاره رنج تو زان آسان ست
خیز و زین بیش، ره چرخ مپوی / طعمه خویش بر افلاک مجوی
ناودان، جایگهی سخت نکوست / به از آن کنج حیاط و لب جوست
من که بس نکته نیکو دانم / راه هر برزن و هر کو دانم
خانهای در پس باغی دارم / واندر آن گوشه سراغی دارم
خوان گسترده الوانی هست / خوردنیهای فراوانی هست»
آنچه زان زاغ چنین داد سراغ / گندزاری بود اندر پس باغ
بوی بد، رفته از آن تا ره دور / معدن پشّه، مقام زنبور
نفرتش گشته بلای دل و جان / سوزش و کوری دو دیده از آن
آن دو همراه رسیدند از راه / زاغ بر سفره خود کرد نگاه
گفت: «خوانی که چنین الواناست / لایق حضرت این مهماناست
میکنم شکر که درویش نیم / خجل از ما حضر خویش نیم»
گفت و بنشست و بخورد از آن گند / تا بیاموزد از او مهمان پند
عمر در اوج فلک بُرده به سر / دمزده در نفس باد سَحَر
ابر را دیده به زیر پر خویش / حَیَوان را همه فرمانبر خویش
بارها آمده شادان ز سفر / به رهش بسته فلک طاق ظفر
سینه کبک و تَذَرْو و تِیهو / تازه و گرمشده طعمه او
اینک افتاده بر این لاشه و گند / باید از زاغ بیاموزد پند
بوی گندش، دل و جان تافته بود / حال بیماری دق یافته بود
دلش از نفرت و بیزاری، ریش / گیج شد، بست دمی دیده خویش
یادش آمد که بر آن اوج سپهر / هست پیروزی و زیبایی و مهر
فر و آزادی و فتح و ظفرست / نفس خرم باد سحرست
دیده بُگشود به هر سو نگریست / دید گِردَش اثری زینها نیست
آن چه بود از همه سو خواری بود / وحشت و نفرت و بیزاری بود
بال بر هم زد و برجِست از جا / گفت که: «ای یار ببخشای مرا
سالها باش و بدین عیش بناز / تو و مردار تو و عمر دراز
من نیم در خور این مهمانی / گند و مردار تو را ارزانی
گر بر اوج فلکم باید مرد / عمر در گند به سر نتوان برد»
شهپرِ شاهِ هوا، اوج گرفت / زاغ را دیده بر او مانده شگفت
سوی بالا شد و بالاتر شد / راست با مهر فلک، همسر شد
لحظهای چند بر این لوح کبود / نقطهای بود و سپس هیچ نبود