از گذشته . بخش سوم

شب گذشته فیلم «در غرب خبری نیست» را در تلویزیون دیدم از این داستان که عنوان کتابی مربوط به جنگ جهانی اول است چندین نسخه تهیه شده که معروف‌ترین آن با شرکت هنرپیشه‌ای بنام لئوآیرس بود که فیلم برنده جایزه سال ۱۹۳۴ شد اما برای من این کتاب که نویسنده آن اریش ماریا رمارک سربازی اتریشی در جنگ جهانی اول بود یادآور خاطره نسبتا عجیبی است که سال‌های طولانی است که در خاطرم حک شده است داستان کتاب‌خوانی من که خود خاطره‌ای شاید مربوط به یک نسل است زمانی دیگر در جای خود‌خواهد آمد اما داستان من و کتاب در غرب خبری نیست.
زمانی که که من تقریباً ب خاطر عادت کتاب‌خوانی از حالت یک کتاب‌خوان عادی به کتاب‌خوانی بدل شدم که تقریباً توان انتخاب داشتم یعنی تقریبا ازکتاب‌های مثلا سه تفنگدار و جواد فاضل و مطیع‌الدوله حجازی کمی گذر کردم و از نوشت افزار فروش محل که گاهی کتاب هم می‌آورد خواستار کتاب‌های جک لندن و داستایوسکی و صد کتاب از صد نویسنده می-شدم واین تحول در زمان‌های بعد نیز به شکلی ادامه یافت احتمالاً در همین زمان که تقریباً باعشق به سینمای من نیز هم زمان شد با نام کتاب در غرب خبری نیست آشنا شدم. به نام این کتاب به‌کرات در نوشته‌های مختلف در مقالات سینمایی مجله ستاره سینما که از مشتریان برو پا قرص آن بودم برده می‌شد تا آنجا که من به جستجوی آن پرداختم.
کتاب به دلایل مختلفی که یکی از آنها مربوط به جنگ جهانی اول و دیگری ترجمه قدیمی آن که هردو امری مربوط به گذشته و نایاب بود. ولی انقدر راجع به آن خوانده و جستجو کرده بودم که تقریباً داستان کتاب را که مربوط به ۴ دوست است که با اعتقاد به یک ایدئولوژی به‌ظاهر وطنپرستانه در سنین ۱۷ و۱۸‌سالگی به جنگ می‌روند. و در بازگشت از جنگ که یکی یا دو تا کشته و ناقص می‌شوند. کتاب به وسیله یکی ازآن‌ها با قلمی به‌شدت انسانی و تاثیر‌گذار نوشته می-شود تا آنجا که کتاب به بسیاری زبان‌ها و به تعداد بی-شمار چاپ و تکثیر می‌شود.
بهرحال مدت‌ها به‌دنبال این کتاب بودم  وبه برخی کسان که فکر می‌ کردم تا حدودی به مساله علاقه‌مندند سپرده بودم تا بالاخره کتاب فروشی بنام احمد آقا که در کنار موزه صنعتی با او آشنا و تقریبا دوست شده بودم و همواره برای کتاب‌های نایاب به او مراجعه می‌گردم کتاب را برایم پیدار کرد کتاب از بس دست بدست شده بود کهنه و پاره بود. اما برای من حکم یک هدیه آسمانی را داشت.
هم‌اکنون که این نوشته را می‌نویسم چیزی در درونم می‌جوشد زیرا که یاد حالتی می‌افتم که در آن زمان بعد از خواندن کتاب پیدا کردم. در این مساله اغراق نمی‌کنم. زیرا من یک کتابخوان تقریبا بالفطره (لغت دیگری پیدا نمی‌کنم) بودم اریش ماریا رمارک نویسنده اتریشی که ان زمان احتمالا جوانی ۲۴-۲۵ ساله بوده (زمانیکه با دوستانش ب د‌نبال تبلیغات ایدئولوژیک حکومت باشوق به جنگ می‌روند ۱۷ سال دارند) با دیدی انسانی شرحی عجیب از آن جنگ دیوانه‌وار که تلفاتی نزدیک به بیست میلیون انسان بجا گذاشت و ابعاد غیر انسانی و آسیب‌های جنگ را آنچنان شرح می‌دهد که حس می‌ کردی درمیان میدان جنگ هستی و در آخر پیشنهاد می‌کند که اگر این رهبران دنیا باهم جنگ دارند بهتر است بیایند باهم زور‌آزمایی کنند چرا این‌گونه جان صدها هزار جوان بی‌گناه را برباد می‌دهند.
اریش ماریا رمارک بعد ازاین کتاب دنباله آنرا که آن نیز کتابی ضد جنگ است بنام «بعد» نوشت که من آن را نیز پیدا کردم و خواندم کتاب به همان شیوایی و زیبایی بود. اگرچه آن کتاب هم موفق بود ولی نه به‌اندازه کتاب اول به‌هر‌حال مردم تا حدودی جنگ را فراموش کرده بودند.