هنگامی که بعد از پایان روزهای پرشور و آکنده از احساس دوران انقلاب و به عبارت دیگر پایان رویاهای خوش ما برای دستیابی به دنیائی آزاد و آرمانی، زمانی رسید که باید با واقعیت های نامنتظر و عموما دردناکی که روز بروز بیشتر پیش می آمد رو در رو شویم. ما از جمله کمترین زیان دیدگان انقلاب بودیم که بهای شرکت در انقلاب را با از دست دادن شغل و موقعیت و خانه و بسیاری چیزهای دیگر پرداختیم. با این همه ،تصوری از اینکه بیکار و بی هدف بدون هرگونه جایگاه اجتماعی و استقلال مالی چه خواهم کرد و به کجا خواهم رسید نداشتم. مدتی به درگیری در مسائل روزمره زندگی (که بناچار کارگر خانه را از دست داده بودیم) و تغییر و جابجائی خانه و نقل و انتقال بچه ها که بهرحال با روال عادی زندگی من چندان هماهنگ نبود،گذشت. بعد از پیروزی انقلاب به فاصله اندک زمانی من عملا در اوج جوانی و کارائی از ادامه فعالیت اداری بازمانده بودم.
بزودی فرصت آن یافتم که به خلایی که در زندگیم پدیدار شده بود و اندک اندک در برابرم چهره می نمود و من هنوز به ابعاد آن آگاه نشده بودم بپردازم. انقلاب حتی قبل از آنکه کاملا بر نهادهای حکومتی مسلط شود، در حرکتی غیر منتظره در عین حیرت و ناباوری اقدام به اجباری کردن حجاب کرد.این امر که اندوه و خشم بسیاری از زنانی که عاشقانه و با فداکاری با انقلاب تا مرز پیروزی همراهی کرده بودند برانگیخت و اولین تظاهرات به مفهوم واقعی خود انگیخته را موجب شد که نشان دهنده خشم سرخوردگی و ناامیدی زنانی بود که بلافاصله رانده شدن خود را از عرصه مسائل اجتماعی و مشارکت در سرنوشت ملی دریافتند. البته حکومت بعد از این تظاهرات اندکی عقب نشست ولی مساله حجاب نه تنها اندک اندک در جامعه جاری شد، بلکه عملا به صورت یکی از اصلی ترین ارکان اعتقادی حکومت نورسیده ای درآمد که با شتاب در پی حاکم کردن اهداف خود برآمده بود. باید که از مسائل سیاسی درگذریم که موضوع این نوشته ها نیست .اما شرکت در این تظاهرات برای بسیاری از زنان به بهای از دست دادن کار و موقعیت اجتماعی و رانده شدن از عرصه های کار را به همراه آورد. یکی از آن زنان من بودم (شرکت من در تظاهرات از طریق فیلمی در یک مصاحبه ناخواسته با خبرنگاری خارجی شب از تلویزیون پخش شد). که به این دلیل و برخی دلایل دیگر که آن روزها بسیار در محیط های کاری و اداری و روشنفکری رخ می نمود (مثلا عدم همکاری در پاک سازی ها چون من عضو شورای منتخب کارکنان بودم)باعث شد که به نوعی ناخواسته و زودهنگام داوطلب بازنشستگی شدم.
داستان سال های بعد بسیار گفته شده و یاد آن روزهای دردناک و غم انگیز که همواره چون کوله بار سیزیف بر دوش هایمان سنگینی می کند، در حوصله این بحث نیست و خلاصه آنکه هر چند همچنان امیدوارانه پی گیر جریانات سیاسی و همراهی با حرکت های گروه های مختلف و خواننده روزنامه ها و نشریات آن ها و پیگیر شعارهای فراموش شده دوران انقلاب بودیم، ولی شاید زمان بلندی نکشید که بدانیم سهم ماهر روز در انقلاب کمرنگ تر و کم رنگ تر می شود و پذیرش این واقعیت با درد و اندوه بسیار همراه بود.
بعد از تخلیه خانه دولتی و آمدن به تهران،به مسائل جاری و برخی ارتباطات نزدیکتر شدم ولی کم کم باید به زندگی خویش و مواجه شدن با واقعیت مادی زندگی که از جمله بیکاری بود می پرداختم.
شاید در جامعه ای که به دلیل شرایط پیش آمده که به نظر می رسید چندان اعتقادی به کار زنان ندارد و فرصت و عرصه های کار برای زنان روز بروز محدودتر می شد، حرف زدن از اهمیت کار زنان کمی بی معنی به نظر برسد ولی کارکردن برای من صرف نظر از اعتقاد به ضرورت کار زنان نوعی نیاز روحی بود. بچه های من زمانی که بالیدند و خود به عرصه کار پا گذاشتند به شوخی می گفتند به نظر مامان کسی که کار نکند آدم نیست.
این شوخی شاید به نوعی شکلی از واقعیتی بود که در تمام سالهای زندگیم شکل دهنده شیوه و راه زندگیم بود.بچه هایم در آن زمان به مدرسه می رفتند و روال درسی شان شکل گرفته بود و نداشتن کارگر (کارگر نیمه وقتی گاه میآمد) و بار مسئولیت زندگی که عمدتا بر دوشم بود هیچگاه سبب نشد که فکر نکنم که باید شرایط موجود را اگر کاری نیز داشته باشم با آن هماهنگ کنم. همچنان که صدها زن تلاش گر دیگر شانه خم کردن زیر انبوه بار های سنگین زندگی را به عنوان هزینه ای برای پیش رفتن و از بین بردن سد های اجبار پذیرفته بودند.
پیش درآمد، بالا اندکی ناخواسته بود و تنها اشاره به گوشه کوچکی از مشکلات زنان و من یکی در میان آنها در یک جامعه تقریبا بسته بود که زنان بدون نیتی نه چندان بلند پروازانه تنها قصد آن داشتند که سهمی ولو اندک در سرنوشت سرزمین خود داشته باشند.
با آنکه پیش از خروج از کار اداری چندان تصوری از امکان اشتغال در کارهای دیگر را نداشتم شاید به دلیلی نه چندان تصادفی به دعوت مرحوم عرب زاده به دیدار کارگاهش که آن زمان در شاه آباد (جمهوری اسلامی فعلی)قرار داشت رفتم .عرب زاده را از راه های متعددی که یکی از آنها حضور وی به عنوان کارشناس در جلسات تدوین استاندارد فرش بود شناختم و پیش از آن از طریق مادرم که مدیریت دبیرستانی را داشت که یک یا دو تن از دختران مرحوم عرب زاده در آنجا درس می خواندند.
کارگاه عرب زاده در شاه آباد هرچند تعدادی را نیز آموزش می داد ولی بیشتر دفتر کارش بود که در آنجا فرش نیز می بافت عرب زاده بعدها محل کارش را به خیابان ایتالیا منتقل کرد و در آنجا کلاس های آموزش قالیبافی خود را دایر کرد .
با آنکه کلاس وی اندک اندک شهرتی رو به افزایش داشت در واقع شهرت اصلی خود را مدیون هوش و ذکاوت و برخی نوآوری هائی بود که روی فرش کرده بود و برای بسیاری تازگی داشت .
من نیز در آن زمان از علاقمندان او بودم و او نیز با علاقه زیادی فرشبافی را به من آموخت. نگاه من به فرش در ابتدا با اندکی اکراه که ناخودآگاه تا حدودی ناشی از تحصیلات آکادمیک و موقعیت شغلی گذشته ام، نگاهی کم نگارانه به این حرفه بود. در مواجه من با این مساله، بنظرم کار آسانی آمد که تنها در چند جلسه با آن آشنا شدم. به اشاره میگذرم رشته تحصیلی من در نساجی تجربه در رنگرزی و رنگ شناسی و به وِیژه علاقه من به کارهای هنری و دستی در سرعت یادگیری من موثر بود.
عرب زاده مردی هنرمند و آشنا با هنر طراحی و دارای دید و نگرش عالی در رنگ بود. مساله نوآوری های او در فرش اگرچه برای او شهرتی ببار آورد و چند سالی بر فرش ایران سایه افکن شد ولی بعدها مباحثی را به میان آورد که من نیز بر آنها معتقد بودم. در این باره بعدها بحث های بیشتری خواهم داشت.باید اشاره داشته باشم که نظر برخی از کسانی که با او کار می کردند نیز گاهی به دلایلی با او چندان مهر آمیز نبود. البته در آن دوران رابطه ما رابطه ای دوستانه بود تا آنجا که از او خواهش کردم که مقدمه ای برای اولین کتاب من یعنی فرش ایران بنویسد.
این دوران چند گاهی قبل از انقلاب و پس از مدتی به تناوب تا چندی بعد از انقلاب و بازنشستگی من نیز ادامه یافت .